به روایتِ من...



می گوید: سنگ‌ریزه‌ای را درون یک کاسه کوچکِ پرآب بیندازی موج برمی دارد. درون یک اقیانوس اما، انگار نه انگار.

 

حالا ببین تو آن کاسه کوچکی یا آن اقیانوس؟ ببین از حادثه ها و رنج ها موج برمی داری یا چنان‌ آرامی که نه انگار.همچون یک اقیانوس.؟!

 

***

 

شرمگین می شوم.


دو سه روزی ست بیتی از بایزید بسطامی (از عرفای بزرگ تاریخ) را با خودم زمزمه می کنم و جانم از حلاوت حقیقت گویی اش تازه می شود. بایزید می گوید:

می توان دانست گنجی هست در ویرانه اش

هر که می د ز مردم خویش را عیّاروار.

 

بارها و بارها به تجربه دریافته ام که آمد و شدِ زیاد با مردم، غرق شدن در رابطه هایشان و همراهی کردن با زندگی شان چیزی به جز حسرت برایم به دنبال نداشته. حسرتِ از دست دادن خودم، از دست دادنِ خلوتم، از دست دادنِ درونیاتم.

واقعیت این است که آدم نمی تواند یکبار برای همیشه چیزی را در درون خودش شکل بدهد. چون مدام در حال تغییر و تحول است و این تغییر درست وقتی که زیاد با مردم یکی شده ام بیشتر و بیشتر شده. مردم گیج و مسخم می کنند. به باورهایم لطمه می زنند. از خودم دورم می کنند و دست آخر که ملغمه ای از منِ بی هویت ساخته شد معرکه را رها می کنند و می روند.

آمد و شد با مردم حد و حدود دارد. تعریف دارد. گزینشی است. باید بدانم گوشم را برای شنیدن به چه حرف هایی صرف می کنم و چشمم را برای تماشای چه منظره ای.باید بدانم که نباید هیچوقت خلوتم را با آمد و شد با هیچکس برهم بزنم. باید در این یک مورد هم که شده خودخواه باشم.چون می دانم که آدمِ بی خلوت، آدم بشو نیست!

 

به چشم بر هم زدنی 35 ساله شدم و به چشم بر هم زدن دیگری (اگر عمرم به دنیا باشد) 40 ساله خواهم شد و آنوقت دیگر عمده فرصتِ آدم شدن را از کف داده ام.

 

بایزید در ادامه این شعر چنین می فرماید:

 

آنکس که خدا را شناخت، با خلق خدایش لذتی نخواهد بود و کسی را که دنیا را شناخت زیستن در آن لذتش نبخشد.


یک شب پاییزی که باد هوهوی نرمی در کوچه به‌راه انداخته و زور می‌زند تا از درزهای پنجره بیاید تو، دراز کشیده ام روی کاناپه و به این فکر می‌کنم که چرا بلد نیستم آش دوغ بپزم؟ چرا مثل بچه آدم نمی‌روم توی گوگل بزنم "دستور پخت آش دوغ" و راهش را یاد بگیرم؟ چرا گاهی این همه در برابر یاد گرفتن چیزهایی که بلدشان نیستم، مقاومت دارم؟!

این چرای آخری را که همسرم بارها با دلخوری و حیرت ازم پرسیده و فقط توانسته ام خیره خیره نگاهش کنم و زبانم به دادن هیچ جوابی نچرخیده، بیشتر از چراهای قبلی توی ذهنم چرخ می خورد و دست آخر باز بی آنکه جوابی برایش داشته باشم می رود یک جایی توی ذهنم گم و گور می شود.

بعد به این فکر می کنم که خیلی وقت ها توی زندگی، خودم را زده ام به آن راه! همان راهی که به کوچه علی چپ ختم می شود. خیلی وقت ها فکر کرده ام هر چیزی که برای داشتن یک زندگی روبراه لازم است را بلدم و چه نیاز به گوش کردن به توصیه ها و پند و نصیحت های تازه؟! مگر اینکه گوینده این توصیه ها آدم خاصی باشد تا حرفش را بشنوم! مثل استاد دانشگاهمان که بعد از گذشت 14 سال شاگردی هنوز حرفش را قبول دارم.

بعد به این نتیجه می رسم که آدم خودخواهی هستم و از فکرهایم بوی غرور می آید.

 

رد ممتد تَرک نازکی که قامت دیوار را گرفته و تا نزدیکی‌های سقف رسیده را با چشم‌هایم دنبال می‌کنم. فکر می‌کنم هرچقدر هم که خانه را محکم بسازی باز خرابی از یک جایش نشت می‌کند.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

محوطه سازی آموزش ایلوستریتور فرادرس خرید فورش قیمت مرغ کرک در اربیل عراق WE ARE ONE مرکز تعمیرات تخصصی اصفهان ماینر لینک های واتساب *گروه واتساب*گروهای واتساب*لینک های واتساب کلیه خدمات بازرگانی شرکت همراهان پیشرو تجارت مرکز مقالات و آزمونها لینکرام نوین کالا روز